Saturday, February 18, 2023

ناصر همتی: همدلی و شبکه‌های اجتماعی

 

«همدلی و شبکه‌های اجتماعی»

ناصر همتی

 

Thus conscience does make cowards of us all. (Hamlet)

پس وجدانْ همه‌ی ما را جبان و بزدل ساخته. (ل. صورتگر)

آری، تفکّر و تعقل همه‌ی ما را ترسو و جبان می‌کند. (م. فرزاد)

بدین آیین، شعور و معرفت ما جمله را نامرد می‌سازد. (م. مینوی)

پس ادراک است که ما همه را بزدل می‌گرداند. (م.ا. به‌آذین)

پس وجدان برحذرمان می‌دارد. (ع. پازارگادی)

چنین است که آگاهی همه‌ی ما را بزدل می‌سازد. (ض. موحد)

 

یک پژوهش کتابخانه‌ای ارزشمند از کامیار عابدی  و مقاله‌ای ترجمه شده از ربکا سولنیت (هردو منتشر شده در شماره‌ی پنجم فصلنامه‌ی فرهنگ‌بان) باعث شد به موضوع «همدلی» فکر کنم و دوباره از خودم بپرسم که در چند سال گذشته، واقعاً چه کرده‌ام و از چه نوشته‌ام.

سوزان سانتاگ در آخرین کتابش «نظر به درد دیگران» گفته است:

به نظاره نشستنِ فجایعی که در دیگر کشورها در حال وقوع‌اند؛ از جمله ناب‌ترین تجربه‌های دوران مدرن است... حالا دیگر جنگ‌ها صوت و تصویر اتاق‌های نشیمن هستند.

زمانی که سانتاگ از این «ناب‌ترین تجربه‌ها» می‌نوشت به درستی نگرانِ کرختیِ حاصل از آن بود. قصدم این است که بگویم با وجودِ شراکت در این انتقالِ تجربه، من هم مانند عکاسانِ خبری در ایجاد و تشدید آن کرختی نقش داشته‌ام. در طولِ سال‌ها نوشتن از رنج‌های مددجویان بهزیستی و مراجعینم در کلینیک‌های روان‌پزشکی [طبعاً در شبکه‌های اجتماعی؛ نه در نِیچر و ساینس] سعی کردم راهی پیدا کنم که گفتنِ حقیقت و برانگیختنِ شفقت، به کُنِشی عینی بیانجامد؛ امّا عملاً من هم کم‌کم به ورطه‌ای افتادم که دیگران را به خاطر گرفتار شدن در آن، سرزنش می‌کردم: تولیدِ خبر، برانگیختنِ احساسات و ورق زدن برای رسیدن به خبر فاجعه‌ی بعدی.

آن‌چه در شبکه‌های اجتماعی، ناظر و فاعلِ آن بوده‌ام عملاً همین بوده است: نشستن در اتاقِ نشیمن (به تعبیر کاربرانِ ایرانیِ توییتر: زیرلحاف) شلیکِ کلمه و پندارِ حضور در خط مقدم.

اما آیا کسی هست که فقط در یک مورد، بتواند با استناد به شواهد ادعا کند یک بُمبِ خبری، از فاجعه‌ای در شُرُفِ وقوع پیش‌گیری کرده است؟ طی یک‌ونیم دهه فعالیت مستمر در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی، هم شاهدِ برملا شدن فضاحت‌های سیاسی، قضایی و اقتصادی‌اجتماعی بوده‌ام و هم خود در این افشاگری‌ها نقش داشته‌ام. آن چه که مرا در سودمندیِ این مسیر به تردید انداخته است موضوعِ دشوار-فهمی نیست: «کهریزک» در مقابل «ابوغریب».

اگر عکس‌های موحش و مشمئزکننده‌ی زندانِ ابوغریب به واکنش‌های رسانه‌ای و رسمی منجر شد؛ آن‌چه که ۱۲ سال پس از فضاحتِ کهریزک دیدیم؛ عیناً در زندان‌های قرچک، دستگرد و اوین و بازداشتگاه‌های اراک و ارومیه و ... تکرار شد. موردِ «اوین» دقیقاً زمانی رسانه‌ای شد که من در زندانِ مرکزی اصفهان محبوس بودم. همین‌قدر بگویم که خبرِ هک شدنِ سیستم مدار بسته‌ی زندانِ اوین، در بیرونِ زندان به من رسید (اگر بنا بود انتشارِ آن تصاویر باعث تغییر رفتار نسبت به زندانیانِ سیاسی و دیگر جرائم شود؛ لابد باید آن را به شکلی ملموس می‌دیدم؛ ندیدم). در حالی که اوین در توییتر و فیسبوک و اینستاگرام Trend می‌شد و خونِ زندانیان به کف اتاق‌های نشیمن رسیده بود ـ و لابد سانتاگ‌های وطنی، لحاف‌های چهل تکه‌ی مامان‌دوزشان را پتوهای چرکینِ زندان فرض می‌کردند ـ همه‌چیز در دستگرد و ماهپاره بر مدارِ پیش بود و به یک ماه هم نرسید که جنازه‌ی شاهین ناصری از زندانِ شیراز بیرون آمد. سوگِ شاهین ناصری در شبکه‌های اجتماعی از هیچ حیث کمتر از... و علیرضا شیرمحمدعلی و... جان‌گداز نبود. پس برخلاف نظرِ سانتاگ، بارانِ فاجعه به کرختیِ کاربران منجر نشده بود. فعالانِ شبکه‌های اجتماعی، همچنان با سوز و گداز و خشم و نفرت می‌نوشتند؛ درست به همان دلایل که پیشتر سانتاگ گفته بود: احساس حبس و شکنجه در اتاق نشیمن؛ با گوشی هوشمندی در دست و تلویزیونی روشن در پیشِ رو؛ شبکه‌ی ایران اینترنشنال، بی‌بی‌سی یا صدای آمریکا. و همچنان که فاجعه در مدارِ بسته‌ی حبس و آزار و تحقیر در جریان بود؛ همدلی در منتها درجه‌اش در شبکه‌های اجتماعی تداوم داشت. همه چیز طبق نظمی معهود پیش می‌رفت؛ بدون آنکه آب از آب تکان خورده باشد. فعالان در هر دو سوی معادله مشغول به کار بودند: یکی خون و زخم و جسد تولید می‌کرد و دیگری هشتگ. هر دو هم خُرسند؛ که «وظیفه» به انجام رسیده است ـ و سود با طرفی بود که وظیفه‌اش را در جیب حمل می‌کرد؛ که برای تولد فرزند یا سالروز ازدواجش چیزی بخرد.

همدردی حس بی‌ثباتی است؛ باید در قالب عمل درآید یا از بین می‌رود. مسأله این است که با احساساتِ برانگیخته شده و اطلاعاتِ مخابره شده چه باید کرد؟... انفعال باعث کم‌رنگ شدنِ احساسات می‌شود.

تأکید  سانتاگ بر وجه عملیِ «همدردی» دقیق است (هرچند به روشنی نمی‌گوید چه‌گونه باید همدردی به قالب عمل دربیاید) اما نگرانیش از «کم رنگ شدن» احساسات به‌جا به نظر نمی‌رسد. شبکه‌های اجتماعی هنوز از مطالب همدلانه و سوگ‌ورزانه پُر است؛ شاید به این دلیل که نوشتن نوعی کنش فرض می‌شود؛ که نیست.

نوشتن به نوشتن ختم می‌شود. زیرِ یک عکس یا خبر، صدها نوشته‌ی همدلانه منتشر می‌شود؛ بی‌آن‌که بیرون از دنیای مجازی به عملی عینی منجر شود. همدلی و هم‌دردی در تیراژهای چندصدهزاری و حتی میلیونی تکثیر می‌شود. مسابقه‌ی متن‌های احساسی، به تولید گونه‌های ادبی و هنری می‌کشد؛ اما سلسله‌ی فجایع در هیچ نقطه‌ای متوقف نمی‌شود. عنصر «ترس» مانع از احساس رضایت نمی‌شود؛ هرکسی پشتِ اکانتِ توییتری‌اش خود را در «میدان» خیابان می‌پندارد و پس از مصرف مقداری کلمه، آسوده‌خاطر پتویش را به سرش می‌کشد و خزانه‌ی عواطف‌اش را برای «واکنش»های بعدی لبریز نگه می‌دارد.

خوگیری‌ای در کار نیست؛ وجدانِ بیدارِ کاربران- همان قوه‌ای که به تعبیر شکسپیر عامل تداوم جبن است - نمی‌گذارد «انفعال» جراتِ اعتراض پیدا کند. انفعال پشتِ همدردی و شفقت پنهان می‌شود تا هم وجدان آسوده بماند و هم گزندی به جسم و جان نرسد. دشواریِ وظیفه به آسان‌ترین روشِ ممکن سهل می‌شود و اگر نوشتن بدونِ هیچ ردّی از نام و نشانِ نویسنده هم باشد ـ و طبعاً بی هیچ پیامدی ـ کارش را انجام می‌دهد: تسکینِ وجدان و استمرارِ ترس. همدردی و ترس در کنار هم ـ دست در آغوش ـ به حیات‌شان ادامه می‌دهند. کنشِ اجتماعی، به شکلی مبتذل در شبکه‌های اجتماعی پی گرفته می‌شود بی آن که اثری از آن در جامعه دیده شود؛ اما بیداریِ همیشگیِ وجدان و حساسیت مستمر و کاستی‌ناپذیر شاخک‌های رأفت و شفقت، مانع می‌شود که نقصِ بنیادینِ تصویر و نوشتار، به مثابه‌ی کنش به چشم بیاید.

آیا در آشکارنویسی و فعالیت مجازی با «نام و نشان» فضیلتی هست؟ به طور مطلق «نه». اگر این متن تعریضی به قهرمانانِ گمنام شبکه‌های اجتماعی دارد؛ حاوی تحسینی برای نویسندگانِ نام‌و‌نشان‌دار نیست.

این که فعالیت با نام و تصویرِ مشخص، ملازم با «شجاعت» فرض می‌شود حاصلِ فریبی است که فقط صاحب قوه‌ی قهریه و زندان از آن آگاه است: حکومت با تعقیب و حبسِ نویسندگانِ شناخته شده‌ی شبکه‌های اجتماعی به این پندارِ پوچ دامن می‌زند که گویی این افراد کاری کرده‌اند. تعقیب و آزارِ این افراد، حتماً باید باعث تاسف باشد؛ اما همین هم جز استمرار سلسله‌واری که به آن اشاره شد ثمری ندارد: عده‌ای که با نویسنده‌ی زندانی همدلی می‌کنند؛ حضورِ وجدانِ جمعی را با مطالبی تاثرانگیز فریاد می‌زنند. و برای تکمیل پروژه‌ی کنش‌گری، بخشی از نیروی خود را صرف پاسخ‌گویی به جماعتی می‌کنند که وجودشان حقیقتاً باعث حیرت است: هزاران فعال گمنام اما مدعی که هر دیگریِ نگون بختی را «از خودشان» می‌دانند یا عضوی از شبکه‌ی سایبریِ حکومت، که قصد دارد به صفوف اپوزیسیون نفوذ کند! ترسْ لباسِ شهامت می‌پوشد و هَرزه‌درایی و پرده‌دری، نام افشاگری به خود می‌گیرد؛ تا اندک تاثیرِ کنش‌های نویسندگانِ تحت تعقیب هم با شائبه‌های بی‌پایه، خنثی شود. یک بازیِ سراسر باخت برای منتقدین، به سرگرمی‌ای دو-سر بُرد برای فعالان شبکه‌های اجتماعی و حکومت تبدیل می‌شود:

روند‌های جاری بدون وقفه ادامه پیدا می‌کنند و کنش‌گرانِ اتاق‌هایِ نشیمن همچنان می‌نویسند.

پایان.

الف.طا

زندان ماهپاره، دره شهر

23/07/1400

➖➖➖➖

*  این یادداشت آخرین بخش از «یادداشت‌های زندان» است که در هفته‌های پایانی تابستان ۱۴۰۰ تا اواسط پاییز همان سال، در زندان دستگرد (اصفهان) و ماهپاره نوشتم. مفصل‌ترین بخشِ یادداشت‌ها دفترِ نخست است؛ که حوادث‌اش تماماً در زندان دستگرد می‌گذرد ـ و البته همه‌اش وقایع‌نگاری نیست.

* الف‌طا: بند اداره اطلاعات اصفهان در زندان دستگرد به این عنوان مشهور است. من آن را در دفتر اولِ یادداشت‌ها به نشانه‌ی «ارژن طاووی» و به عنوان نام مستعار برای نویسنده‌ی یادداشت‌ها در نظر گرفتم (به یاد دو درختِ بومیِ کبیرکوه: ارژن و طوبی). تأویل کوتاه آن را هم در پایان همان دفتر آورده‌ام.

*اما خواننده‌ی محترم نمی‌داند که برای نوشتنِ همین چند خط، چند بار دست دزدیده‌ام و به چند زندانی و زندانبان تعظیم کرده‌‌ام؛ با لبخندی نمکین! گویی که دارم از صدای جویبار و قطره‌های ریز آبشار می‌نویسم! در میانه‌های همین یادداشت بود که افسرنگهبان شب، آمد پشت درِ بند و صدایم کرد:

ـ جُرم‌ات تبلیغ علیه نظامه؟

ـ یکی از جُرم‌هام...

ـ نمی‌دونم چی نوشتی؛ اما هر چی گفتی کم گفتی.

و شروع کرد به فحاشی به صدر و ذیل نظام.

اما قسم می‌خورم که در همان لحظه می‌توانست خرخره‌ام را بجَود و خونم رو روی نطعِ سلطان‌فقیه تف کند و شاباش بگیرد.

 

چه شب‌ها و روزها! که چه؟

 

Wednesday, February 1, 2023

وَ فِی اَلْعَيْنِ قَذًى وَ فِی اَلْحَلْقِ شَجاً

«وَ فِی اَلْعَيْنِ قَذًى وَ فِی اَلْحَلْقِ شَجاً»

 

نخستین کس که در طائفه‌ای از اعراب بادیه، یا بهشتِ عدن چنین ترکیبی ساخت؛ می‌دانست که چه زخم‌هایی را به قرینه‌ی معنایی حذف کرده است. بعد از او، مردمانی از سرزمین پارس تا سین‌کیانگ؛ از اسکندریه تا مغربِ عربی، خارِ چشم را چرخاندند و استخوانِ مانده در گلو را بالا و پایین کردند؛ اما هیچ کس را زهره‌ی آن نبود که از تیغ‌های جاری در رگ‌ بگوید. تیغ‌هایی که در هر دقیقه ۷۵ تا ۸۰، ۹۰ بار ـ و گاه بیشتر؛ از حفره‌ای به حفره‌ی بعدی، می‌شکافتند و می‌رفتند. از بزرگترین سرخ‌رگ‌ها تا ریزترین مویرگ‌ها را می‌دَرند و بر می‌گردند. تپش از نو و زخم از نو. فقط همین هم نیست.

۹۹ درصد قیر، یک درصد گَند!

قیر پاشیده‌اند در هوا. سنگین و لزج. روی قیر راه می‌روم. روی قیر نه؛ توی قیر می‌نویسم.

کنار من، آدم‌ها انگار در هوا یا در آبی سبک شناورند. نفس که می‌کشم ریه‌ام قیر می‌کشد به درون. پلک‌هایم به زور باز می‌شوند. دستم را که برمی‌دارم دست دیگرم در باتلاق قیر گیر می‌کند.

چرخ‌دنده‌های ساعت جان می‌کَنند که عقربه‌های قیرین را به حرکت درآورند. (این باید دلیلِ کُندیِ زمان باشد.)

می‌توانم با یک حرکت قیر را به سیمان بدل کنم. می‌توانم با یک تصمیم، از قیر سنگ بسازم. و خزیدن در قیر را تبدیل کنم به سکون ابدی. در سنگ. سنگی سیاه به رنگ قیر با نقشی که دقیق ـ لیزری ـ حک شده است.

نمی‌کنم. تصمیم نمی‌گیرم. با آخرین ته مانده‌های گرمی خونم قیر را آب می‌کنم. نمی‌گذارم سنگ شود. هنوز وقت سنگ شدنم نرسیده. برای رسیدن به قبری که خریده‌ام شتاب ندارم. قبرم آنجا است. با پای خودم به آن‌جا نخواهم رفت.

[خوشحال نخواهم شد اگر به روی‌ام نیاورید که زور می‌زده‌ام تا زنده بمانم. اما خودم بهتر از هر کسی می‌دانم که همین‌ها مانع از مردنم شد.]

➖➖➖

«دوزخ را گوید؛ که تاریکیِ آن را به دست شاید گرفتن و گــَندِ آن را به کارد شاید بریدن.»(بُندهش)

«و جاهایی از آن از بدبویی چنان است که بلرزند و بیفتند. همواره تاریکی آنان را چنان است که به دست بتوان گرفتن.» (مینوی خرد)

➖➖➖

به هیچ وَرِ من یکی نیست که جناب تری ایگلتون، متونِ اسطوره‌ای/ مقدس را در شمارِ شعر نمی‌داند. لابد از نظر او شعر چنین چیزی است:

«به ایوان می‌روم

و انگشتانم را

بر پوستِ کشیده‌ی شب می‌کشم

چراغ‌های رابطه تاریک‌اند.»

 

اما این کجا و به دست گرفتنِ تاریکی و به کارد بریدنِ گَند کجا!

➖➖➖

دفعتاً فهمیدم که آن‌چه روز چهارشنبه سوم شهریور ۱۴۰۰ در زندان نوشته بودم؛ از زمانی پیش از تاریخ تا چندین سده بعد از «مُقَمّصه» را گشته بود. ریه به ریه. چشم به چشم. گلو به گلو.

زخمِ خفقان از همه کاری‌تر بود لابد؛ که حتی وقتی بدنم را از لای دو لبه‌ی خیزران بیرون می‌کشیدند و روی ترکه‌هایی که سینه و شکم را دریده بود نمک می‌ریختند؛ جانی برای گلگون کردنِ چهره، با خون خود نداشتم.

 

یازدهم بهمن ۱۴۰۱

فیروز شادمان

 


ما و انتخابات مجلس - بخش دوم

  ما و انتخاباتِ مجلس (بخش دوم)   ✍ ف یروز شادمان   ▫️ نگاهی تحلیلی به رأی‌ریزی در حوزه‌ی انتخابیه‌ جنوب استان ایلام   انتخابات در ...