Friday, December 30, 2022

ما و رهبر

«ما و رهبر»

 ۱. مولانا بیدل گوید:

«ما» زکوری این‌قدَر در بندِ «رهبر» مانده‌ایم

چشم‌ اگر بینا بود بَر کف عصا زنجیرِ پااست

2. دیرزمانی وصف حالِ ما این بیتِ دیگرِ بیدل بود:

در بیابانی که «ما» راه طلب گم‌ کرده‌ایم

کرم شبتابی اگر در جلوه آید کوکب است

از نسل ۵۷، دوران مزوزوئیکِ اسلامی؛ چندتایی مارمولک از تیره‌ی دهان‌دُمیان باقی مانده. هنوز سؤال‌هایی دارند که چهل‌وچهار سال پیش! مثل «اینا برن کی بیاد؟» یا «دندون کی تیزتره؟» و پرسش‌های بنیادینی از این دست. آدم است و سؤال‌هایش! (اگر شخص مهمی بودم ـ در حد رجبعلی خیاطـ  می‌گفتم "آدم‌ها را براساس سؤال‌هایشان بشناسید". حالا که نیستم و شما هم عادت ندارید آدم‌های معمولی را جدی بگیرید. کونه‌ی خیار، فکتی از لیوتار نیاورید؛ روزتان شب نمی‌شود. همین احمدو! اگر بعد از هر آروغ، نگوید: هابـ.ــز، بزباشِ زیدآباد کوفتش می‌شود.)

غرض این‌که دورانی دیگر است. حالا دهه هشتادی‌ها اگر رهبر هم طلب کنند؛ از جنس همان است که صائب داشت:

چه حاجت است به رهبر که گوشه‌ چشمش

کِشد چو سُرمه به خویش از هزار میل مرا.

یا این بیت سلیم طهرانی را روی دیوارهای مجازی می‌نویسند:

شکوه‌ی من نیست از رهزن سلیم

آنچه با ما کرده، رهبر کرده‌است

البته که زبانِ روز، پرده‌ی تمام مناسباتِ نوشته و نانوشته را زده و رهبر را جور دیگری می‌بیند. شایسته‌ی ناسزا؛ از ناف ناخجسته تا فیها خالدون ابنا. نقطه‌زن هم هستند، دیوث‌ها! نه این‌وری نه اون‌وری؛ عدل توی سوراخِ ه‌ی چسبانِ خجسته!

3.  مردم ایران به «ابراز ناخرسندی» خیلی علاقه دارند. علاوه بر همه‌ی خُلقیاتی که از جمالزاده به بعد بِهِ‌مان فرو شده؛ همیشه اهل ابراز ناخرسندی بوده‌ایم. مورد داشته‌ایم که طرف از بی‌عرضگی خودش به ...* پناه برده!

* حکایت این سه نقطه مفصل است. شما که پانوشت نمی‌خوانید مجبورم همین‌جا بگویم:

👈 پیامبران، در زمان ناامیدیِ ناشی از بی‌عرضگی، به خدا پناه می‌برده‌اند. بعد از دعوت دیگران به باور هذیانی‌شان؛ هر کدام به‌شکلی مأیوس می‌شده و از خدا صیحه‌ای، ابابیلی، اباطیلی چیزی طلب می‌کرده که بیاید و اُمّت را چنان بکوبد به گرز گران که نفت در بیاید و برود سر سفره‌ی همه‌ی گرمساری‌ها! بقیه‌ی ایران هم چشم‌شان کور! می‌خواستند زادگاه یک خری باشند که عده‌ای خرتر بعدها بکنندش رهبر و رییس‌جمهور.

👈 پادشاهان بی‌عرضه، به علما پناه می‌بردند. یعنی هرجا نیاز بود براساس خواب یا اسطرلابِ فقهی عمل کنند؛ پا می‌شدند می‌رفتند زوایه‌ی مبارکه. حضرت قدری خاک تربت تقدیم هیأت وزیران می‌فرمودند و حرزی هم به بازوی ولیعهد می‌بستند. ارتش را که بیمه‌ی ابوالفضل می‌کردند به مثابه‌ی حکم جهاد بود. به حول‌وقوه‌ی الهی، کل قفقاز و اران می‌رفت زیر بیرقِ اجنبیِ نجسِ عرق‌خورِ بی‌غیرت؛ که کاترین کبیر هم اگر بود می‌رفت زیر یک سایکوپات شارلاتان می‌خوابید. خدا به دور! به حقی که سردار سپه گردن همه‌ی ما دارد؛ در حرمسرای خودمان هیچ از این بی‌ناموسی‌ها نبود.

👈 مردم؟ بی‌پناه نبوده‌اند که به کسی پناه ببرند. چوپان می‌خوا‌سته‌اند که دولتیِ الله و یهوه، همیشه داشته‌اند. این ولی‌نعمتانِ شاه و شیخ، درست است که یا رعیت خوانده می‌شدند و یا مولی؛ همیشه مستظهر به الطاف افیون و بنگ می‌بودند و هرجا هم لازم می‌شد؛ به دستور میرزا یا عظمایی، قلیان و وافور را سرِ اهل منزل خورد می‌کردند. هیچ‌وقت موقع دادن خمس و جزیه، پشتِ حجره‌ی هیچ مرجعی معطل نمی‌شدند. آقا هم سهم را طوری حساب می‌کرد که همه راضی از بیت بروند. ایرانی هم «طوعاً و کـَرهاً بنده»ای که سعدی می‌گفت. خاضع و شاکر تا دمِ آخر.

بیاییم سرِ مصیبت خودمان با ولی فقیه. شاکی خصوصیِ نوع بشر! طلبکار ارث نداشته‌ی پدری از مردمی که عین کودن‌ها نیم قرن به او و توله‌هایش کولی داده‌اند.

ناخرسندی این ملیجکِ «ولیّ» شده را کجای کونمان بگذاریم که از سال ۱۳۶۸ تا همین حالا، طلبکار عالم و آدم است؟

بدَهی بکند؛ طلبکار. بگیری تا قبضه فروکنی‌اش؛ طلبکار. «چشم» بگویی؛ دست علیلش را توی چشمت می‌کند. دست بدهی با عصا توی سرت می‌زند لئیمِ مادرزاد!

(خوب که فکر می‌کنم می‌بینم حق هم دارد. تاریخ، امت به این ناسپاسی به خود ندیده. خیلی زود اسم‌هایی را که ایشان برای هر سال انتخاب می‌کرد از یاد بردند. آن شب‌های شعر بعد از افطار. طنزهای از سرِ شکم سیریِ ناصر فیض و رجزهای علیرضا قزوه از دهلی برای جنگ سی‌وسه روزه!  تغزل‌های مکتب سِده ــ به کوشش سعید بیابانکی و کاشانیّات سعید میرزایی از کرمانشاه. نسناس‌های شعر نشناس! عوام!)

 

📜 غرض این که مرضِ رهبرـ‌جویی در ایرانیان مسبوق به سابقه‌ای است که خدا را شکر پر و پیمان هم است. نسل نو که رهبر و مراد و مرشد به یک‌ورش هم نیست؛ این‌ها را گفتم که لال از دنیا نرفته باشم.

 

فیروز شادمان

زمستان ۱۴۰۱

در آستانه‌ی سالگردِ دی‌۹۶

 

#زن_زندگی_آزادی


Wednesday, December 28, 2022

به محمد مرادی که دل ما را شکست تا سرمان را بلند کنیم

 

محمد علی مرادی امروز برای چندمین بار مُرد

تویِ رُن

نه در کفِ خیابان‌های تهران

این بار «علی» نداشت

فقط محمد بود

محمد مرادی

 

محمدعلی در برلین فلسفه خوانده بود

فیلسوف کف خیابان

- این را تهرانی‌ها به او می‌گفتند ــ  

خیلی زود فهمید که لهجه‌ی اصفهانی‌اش هم برای وادار کردن همشهری‌ها به فکر کردن یاری‌اش نخواهد کرد. پاشد آمد تهران.

 

خوب البته طهران هم آتن نبود

 

پایان داستان قبری در گورستان باغ رضوان اصفهان بود. در قطعه‌ی نام‌آوران یا چنین چیزی.

 

در تهران

واحد توزین فلسفه

هنوز «کیلو» است

  

محمد در لیون تاریخ می‌خواند

انگار لهجه‌ی کُردی داشت

گویا پیش از این که بمیرد با هم در مورد دورکایم حرف زده بودیم

سعی کرده بودم قانعش کنم

که خودکشی

نمی‌تواند آلتروئیستیک باشد

کامو شده بودم

محمد مرادی مانده بود

نیچه شده بودم

محمد مرادی مانده بود

یاسپرس . . .

 

محمد مرادی محمد مرادی ماند

در راه آزادی خود را به آب انداخت

 

درخت‌ها نگذاشتند وگرنه آن گونه که او مُرد؛ نباید آیین کفن و دفنی می‌داشت. چنین مرگی باید هر انسانی را، پیش از روبه‌رو شدن با جسد بکُشد از شرم. تشییع محمد مرادی تشییع تمام کسانی است که ویدئوی او را می‌بینند و بعد می‌روند سراغ خبر بعدی!

 

(همیشه فکر می‌کردم که «نامه‌های آخر» را نباید خواند. منظورم یادداشت‌هایی است که گاهی بعضی‌ها می‌نویسند و بعد می‌روند. چه‌طور بگویم؟ یادداشت خودکشی. این بود که اوّل نتوانستم ببینم. بعد فکر کردم فیلم را همه خواهند دید. آخرین چیزی که به ذهنم آمد و نگذاشت بمیرم این بود که محمد مرادی خواسته بود ببینم. خواسته بود همه ببینند و بشنوند. کمی بعد فهمیدم فیلم را برش داده‌اند. نسخه‌ی کامل‌تر سه دقیقه و دو ثانیه بود. دوباره همان احساس خفقان برگشت. منزجر شدم از کسی که رضایت داده بود به تقطیع فیلم!

این فیلم را نمی‌شود متوقف کرد

چنان که هیچ‌یک از فیلم‌های صد روز گذشته را

هر فیلمی ادامه‌ی بعدی است . . .

 

بعد به خودم می‌گفتم خوب شد خودسوزی نکرد. دلیل می‌آوردم که توی رُن پریدن بهتر از سوختن در آتش می‌تواند حالِ این روزهای مردم ایران را نشان بدهد. همه متقن! علمی! دورکایم دوباره برگشته بود و داشت ورّاجی می‌کرد.

 

ما در حال یاد گرفتنیم

می‌خواهیم ببینیم ایرانی تا کجا می‌تواند تاب بیاورد

این عادت تاریخی مااست که سنگ را حتماً باید خودمان امتحان کنیم

با سرِ خودمان.

از کجا معلوم

اگر کمی این‌طرف‌تر می‌خورد

زنده نمی‌ماند؟

من با اوربیتوفرونتالم امتحان نمی‌کنم

می‌زنم پس کله‌ام

فوقش کور می‌شوم!

عوض‌اش «خودم» تجربه کرده‌ام و دیگر یادم می‌ماند!

ما این عادت را وسواس‌گونه تکرار می‌کنیم و گویا بالاخره تصمیم گرفته‌ایم یک بار برای همیشه ترک‌اش کنیم. مردمی که توانسته‌اند بعد از چنگیز به زندگی برگردند باید ملت سگ‌جانی باشند!)

 

دورکایم

در میدان آزادی سخنرانی می‌کند

تقریباً داد می‌زند:

ـ این هم محمد مرادی که می‌خواستید!

 

جمعیت . . .

جمعیت؟

نه آزادی هست و نه محمد مرادی. مصطفی ملکیان هنوز دارد هذیان را با فلسفه مخلوط می‌کند - عرفان اسلامی. فولیه و فلسفه! دورکایم میکروفون را  به مجیدرضا رهنورد می‌دهد و می‌نشیند.

 

کنار رُن

همه چیز شبیه زمانی است که هدایت خودش را به سن انداخت

نظم اشیاء از ده‌ها سال قبل از فوکو

تا همین امروز به هم نخورده

چیزی اگر جابه‌جا شده باشد لابد جای بهتری رفته.

و در خیابانهای تهران،

آدمی که همین الان دارد نان سنگک می‌خرد ممکن است چند ثانیه بعد دیگر نباشد؛ چنان غیب شود که گویی هیچ وقت وجود نداشته.

نمی‌دانم چه خواهد شد

برای فردا شدن عجله دارم

می‌خواهم بدانم چند نفر

چند آدم ...

 

آه! چه اهمیتی دارد؟

وقتی که «تهران» به تیتر لوموند اهمیت نمی‌دهد و «لیبراسیون» را به فارسی هم نمی‌خواند!؟

چه اهمیتی خواهد داشت اگر فقط یک خبر باشد؛ حتی در صفحه‌ی اول تمام روزنامه‌های صبح فردا؟

چه اهمیتی خواهد داشت اگر خبر از پله‌های مترو

خود را به خیابان نرساند؟

 

وصیتِ محمد مرادی آخرین فصل مستندی است که انقلاب مردم ایران را روایت می‌کند.

 

کاش جز این نباشد

جز این نباید باشد

 

چراغ دهکده‌ روشن است؟ 

 

ششم دی‌ماه ۱۴۰۱

فیروز شادمان

-----------

صد روز طول کشید که از #مهسا_امینی به #محمد_مرادی برسیم. دوست داشتم آخرین چیزی که می‌شنوم صدای کیان باشد با پرسشی کودکانه: دنیا تا کی می‌خواد بشینه به تماشای هشتگ شدنِ آدم‌ها؟

Tuesday, December 27, 2022

گناه، شرم ملی و ایرانیان - سه

«گناه، شرم ملّی و ایرانیان»

(سه)

 

بله هم‌میهنان عزیز! شاهنامه‌ی ما آخرش «عاشورا» است - خوش و ناخوش‌اش پای خودمان؛ اما #ما از زمانی بی‌شرم شدیم که نفهمیدیم چه طور از «کهف» بپریم به «حرا» در حالی که دوست داریم بین راه؛ تنی هم به «دریاچه‌ی ساوه» بزنیم و زیر «طاق کسری» با «باربد» آوازِ خر در چمن بخوانیم و هم‌چنان که با روضه‌ی رقیه اشک می‌ریزیم باباکرم برقصیم. قرن‌ها بین اسطوره‌های سراسر تضاد سردرگم ماندیم و هر بار به چیزی آویختیم؛ امّا آن کبوتر سربریده که کبابش کرده بودیم «حکمت» بود.

⬛️ می‌دانستیم که از نظرِ عاشورا «چهارشنبه‌سوری مال الاغ‌ها است» اما دوست داشتیم «یا مقلب ‌القلوب» را یک آخوند، برایمان با «صوت دلنشین» تلاوت کند! نقطه‌های هفت شین را فرو دادیم - هم از بالا؛ هم از پایین - و به هفت سین و یاسین تن دادیم که نوروز بماند؛ اما در تلاقیِ این دو، با طیب خاطر، به عاشورا اصالت دادیم. تسلیم داشت به رضا ختم می‌شد. 

🔲

حالا نه که خیال کنید کاخ بلندِ حکیمِ توس، این قله‌ی بی‌زوالِ شعر فارسی، با همه‌ی شکوه، حکمت (و البته حکمت‌نماییِ انصافاً ماهرانه‌اش) حرف چندانی برای «ایرانیِ معاصر» دارد. شکوهمندترین متن اسطوره‌ایِ فارسی، حماسه نیست؛ گزافه است. لافِ لاتِ کوچه خلوت است. شاهنامه رجزخوانیِ «کاکارستم» است؛ به زبانِ تهمتن.

🖌بپسندید یا نه؛ شاهکارِ هدایت نه «بوفِ کور»ِ لوس و پرت و سطحی؛ که «داش‌آکل» است: مانیفستِ هدایت؛ پرده‌برداری‌ای استادانه از مهم‌ترین عنصرِ میراث فکری او: شرمِ ملّی.

⬛️ و تو چه می‌دانی که «شرم ملی» چیست؟ تو چه می‌دانی کُرنشِ قائم‌مقام در برابرِ کارفرمای لعابچی‌باشی‌ها یعنی چه؟ تو چه می‌دانی «فَدَوی» گفتنِ امیرِ به نظر عده‌ای کبیر، خطاب به شاهِ بعداً شهید به چه معنا است؟ چه می‌فهمی از خدمات بزرگمهر وخواجه نصیر و پورِ سینا و نظام‌الملک، به شاهانی که فرّه ایزدی‌شان در کثرتِ جماع بود نه قلّتِ طمع. اصلاً چه می‌دانی جز تفاخر به «شیر»ِ بی یال دم و اشکم و «خورشید»ِ قرن‌ها خفته در کسوفِ جهل و تسلیم؟ تاریخ تو شرحِ گشادی است نه گشایش.

🔲

باری، داش آکل «ضد اسطوره» است؛ نقیضه‌ای است مرثیه‌وار در برابر شاهنامه‌. اما نمی‌تواند از قتل کسروی جلوگیری کند. علی‌اکبر خانِ داور به دربار و قم می‌بازد.

 ⬛️⬛️⬛️

 در اولین سالِ قرن پانزدهم پس از طاعون، انقلاب #زن_زندگی_آزادی خبر از تغییری بزرگ می‌دهد. نسیمِ نو-شدگی، غبار از چهره‌ی تجددخواهی برداشته است و استمرارِ سنتِ بی‌شرم، اگر به کشتاری بزرگ‌تر از آبان۹۸ هم ختم شود؛ آن‌چه خواهد ماند «ایران» است و ایرانیانی که ققنوسِ خاکستر شرم خواهند شد؛ اگر انسان را رعایت کنند؛ که شاهکارِ هیچ خدایی نبود و نیست.

  🖌 بین کسی که شرمنده‌ی امام خامنه‌ای است و کسی که شرم خود را به مردم فرافکنی می‌کند و از قول آنان می‌گوید «رضاشاه شرمنده‌ایم» تفاوت بسیار است؛ اما غفلت از مشابهتی هولناک که بین این دو «تفکر» است؛ می‌تواند به فاجعه بیانجامد. مردمِ ایران مثل هر ملتی، باید در پیشگاهِ خودش از خطاهای گذشته اظهار شرمساری کند و نه در برابر کسی که خود بخشی از شرم است. ما بدهکار انسانیت‌ایم نه انسانی که یکی از خودِ «ما» است و او را در شرایطی ناهنجار و بحرانی برکشیده‌ایم.

🖌 در تمایزِ شرم ملی و گناه همگانی، سخن‌ها رانده‌اند. مطالعات در این زمینه، روی جنگ دوم جهانی متمرکزند و همچنان ادامه دارند. این جُستارِ، بازتابِ هراسی است که فقدان توجه عمومی به این دو مفهوم، به هر ناظرِ نگرانی می‌افکند. دست‌کم برای نگارنده - که اگر در سال ۵۷ تنها ۶ سال داشته؛ خود را در همه‌ی فجایع پیش و پس از ۵۷ مسئول می‌داند - شرم و گناه جمعی مسأله‌ی روز است؛ هر روز.

🔲⬛️🔲

در شماره‌ی سی‌ودومِ پسیکولوژیا پولیتیکا (۲۰۰۶) مقاله‌ای با این عنوان منتشر شده است: کنار آمدن با شرم و گناهِ جمعی. دلیل انتخابِ این مقاله برای مرور، یادآوریِ اهمیّت موضوع و خطیر بودنِ وضعیتِ «ما» است. خواننده‌ در ادامه درخواهد یافت که چرا مسکوت گذاشتنِ بحث، از ترس انشقاق، می‌تواند شروعِ دورانی تلخ‌تر از گذشته و سنگین‌تر شدنِ پرونده‌ی ملّت ایران باشد.

📜 اشتباهاتِ هم‌سنگران را نادیده نگیرید و هرگز آن‌ها را لاپوشانی نکنید. بسیاری از جنبش‌ها، وقتی می‌گویند «بعداً به این موضوع می‌رسیم؛ فعلاً فقط تمرکز روی دشمن» برتریِ اخلاقی خود را از دست می‌دهند (إبراهیم الأصیل؛ فعال مدنیِ سوری).

📜 دی. پائِز و همکارانش** در مقاله‌ای که به آن اشاره شد؛ به شواهدی می‌پردازند که تفاوت‌ در احساس شرم و گناه همگانی را بین ملت‌هایی نشان می‌دهد که به نحوی در جنایت علیه بشریت متهم‌اند - و به زعم عده‌ای از مهم‌ترین فیلسوفانِ قاره‌ای، محکوم. در این بخش از جُستار، قسمت‌های مهم مقاله‌ی کلاسیکِ پائِز را مرور می‌کنیم - همیشه «سرّ دلبران» نیست که در «حدیث دیگران» خوش‌تر باشد؛ گاه ناخوش است و تلخ، «چون قرابه‌ی زهری».

با ۲ یادآوری:

۱) گزیده‌ها، عیناً ترجمه‌ی مقاله نیست؛ بازخوانی است - بی‌آن‌که یافته‌های پژوهشی دستخوش تغییر شوند

۲) خواننده‌ی بی‌علاقه به چنین مباحثی، می‌تواند از چند فراز بعدی بگذرد و متن را ادامه دهد.

📝 هویتِ اجتماعی در مواجهه با شرم و گناه همگانی، به خطر می‌افتد ــ نویسنده‌ی جُستار فارسی، هیچ گونه هویّتی را به رسمیت نمی‌شناسد؛ چه فردی و چه جمعی. در جستاری پیرامون روانکاوی «ژاک لاکان» و به یاری او و استاواراکاکیس بیشتر گفته‌اند:

 https://t.me/c/1291861935/145.

خبرِ تشکیلِ کمیته‌ی حقیقت‌یاب، برای جانیان و مرتکبین جنایت علیه بشریت بدترین خبر است؛ اما نباید تصور کرد که در فرآیند کشف حقیقت، ناظرِ بی‌گناه تبرئه خواهد شد. مسأله‌ی تقصیر مسأله‌ی «همه» است. کسی که خود را از گناهِ همگانی مبرا می‌داند شاید برای پرهیز از فروپاشی روانی، سهم خود را در نکبت نادیده می‌گیرد.

📝 در فرآیند اجتماعیِ حافظه، «بازتولیدِ سریالی» الگویی شناخته شده‌ برای مطالعه‌ی بازنماییِ گذشته یا حافظه‌ی جمعی است. این فرآیند، پیوسته در تقابل با شایعات نامعتبر و نفوذِ نیروهای مرجع، دچار اعوجاج می‌شود؛ عواملی که به بهانه‌ی حفاظت از هویت اجتماعی - حفظ وحدت! - روایی و پایایی مطالعات را تهدید می‌کنند. حقیقت قربانی حفظِ یکپارچگی هویت می‌شود.

📝 شرمْ مشوق رفتارهای پیش‌اجتماعی، همرنگی (کانفورمیتی) و مسئولیت‌پذیری است و « احساس گناه» از عواملِ افزایش پذیرش، پیوندهای اجتماعی و احساس تعلق بین فردی و همدلی.

📝 این دو هیجانِ خود-آگاه، وقتی در سطحِ گروهی (جمعی) احساس شوند؛ به مثابه‌ی پیامدهای مقولاتی اجتماعی مانند ملیّت و نژاد تجربه می‌شوند - در گناهِ جمعی، توجهِ جمع، متمرکز بر «رفتار جمعی» است: ما آلمانی‌ها مرتکب «هولوکاست» شدیم. در مقابل، شرمِ ملّی، متوجه هویت_اجتماعی است:  ما، ما آلمانی‌ها، مرتکب هولوکاست شدیم.

📝 مهم‌ترین کارکرد انطباقیِ احساس گناه، پیشگیری از استثمار است و کارکرد اصلیِ شرم، بازیابیِ هویت جمعیِ مثبت.

📝 در یک مطالعه روی نسل سوم دانشجویان آلمانی پس از جنگ دوم، احساس شرم، ۶۵ درصد گزارش شد و احساس گناه در ۴۱ درصد (Rensman, 2004). با بررسی زیربناها، در می‌یابیم که سطوحِ پایینِ بازداری با احساس شرم همبسته است و سطوح بالاترِ کنترل رفتار با احساس گناه  (Branscombe,..., 2004).

📝 پیوندی عمیق میان احساس گناه با تمایل به جبران و پوزش دیده می‌شود؛ حال آن که به دنبال احساس شرم، تمایل به فرار و پرهیز بیشتر است (لایکل و همکاران، ۲۰۰۴). احساس گناه در مردمی دیده می‌شود که خود را گروهی متشکل از مرتکبین جنایت می‌بینند؛ گروهی که می‌توانست رفتارش را کنترل کند و نکرد. همبستگی شرم و خشم از آن رو است که در احساسِ شرم، جامعه خود را قربانیِ ارتکاب جنایت می‌بیند؛ پس به انتقام از مرتکبین فکر می‌کند تا هویتش را از فروپاشی نجات دهد. حال آن که در احساس گناه، خشم و پرخاش جایی ندارد؛ چرا که تمرکز روی جبران و پرهیز از تکرارِ ارتکاب است.

 📜 جبران یا تلافی؛ مسأله این است.

جُستار فارسی بر آن است که مرز دقیقی میان شرم و گناه نمی‌شود کشید. جبران رو به «ترمیم» دارد و تلافی به هدف «تنبیه» صورت می‌گیرد. پس احساس گناه و شرم، توأمان برای روتوشِ تصویر مخدوش شده‌ی «خود» و رسیدن به احساسی بهتر نسبت به آن فهم می‌شوند. مقاله‌ی پائز از این نظر می‌تواند مورد انتقاد باشد که گاه این دو هیجان را چون دو مفهوم مجرد می‌بیند؛ خصوصاً آنجا که بر اساس مطالعه‌ی والبوت و شرِر (۱۹۹۵) عوامل مؤثر بر آنها را به دو دسته‌ی درونی (گناه) و بیرونی (شرم) تقسیم می‌کند - اگرچه در ادامه، با گسترشِ بحث و یادکردِ دیدگاه «کارل یاسپرس» به این نکته‌ی مهم می‌رسد که احساس گناه جمعی لزوماً به معنی مجازاتِ جمعی نیست: احساس شرم و گناهْ همگانی است؛ اما نهایتاً این فرد است که گناهکار خوانده می‌شود و به مجازات می‌رسد.

📝 نکته‌ای که مقاله‌ی پائِز در قالب یک هشدار بیان می‌کند؛ مسأله‌ی «ما» هم هست: گناه جمعی می‌تواند در کشمکش‌های ایدئولوژیک مانند سلاح عمل کند. و به قولِ شوهرِ سیمین دانشور "با تفنگ اگر بازی کنی؛ بچه‌های همسایه که به تیر اتفاقی‌اش زخمی نشوند؛ کفترهای همسایه که پر خواهند کشید".

📝 بازنمایی اجتماعیِ رویدادهای گذشته، وقتی تعارضات خشونت‌آمیز را با تمرکز بر نشخوارِ رنج‌های درون‌گروهی فربه کند؛ ممکن است به این پیامدها هم دامن بزند: 

الف) قربانی ساختن از خودی‌ها

ب) هیولا سازی از دیگری

ج) مشروعیت بخشیدن به تلافی

📝 گناه و شرم وجوهِ هیجانیِ مسئولیت_جمعی هستند و در سطح نمادین یا عملی، با کنش‌های جبرانی هم‌بسته‌اند. این دو هیجان از آن رو به تمام افراد جامعه منتسب می‌شوند که جنایت در زمان ارتکاب، پیش چشم همه‌ی مردم رخ داده‌ است. این چیزی است که مجازات جمعی را - دست کم در سطح نمادین - متوجه کلیّت جامعه می‌کند.

▪️▫️▪️

پریدنِ جناب دکتر «پائِز» را به متن، چندان دلچسب ندیدم؛ عادت ندارم به خرج از آکادمی به قصد اظهار فضل. تِلْکَ شِقشِقة! ...

باری؛ به جابه‌جایی یا حذف این بخش فکر کردم. هراسم این بود که بیان یافته‌های پژوهشی، مسأله را به حاشیه ببرد. اما بعد به این نتیجه رسیدم که بازگشت به ادبیات، می‌تواند ما را به حال و هوای گپِ پیشین برگرداند و خُشکیِ اعداد و ارقام را بشوید و ببرد!

📜 چند سده پس از حکیم توس، در قرن هشتم، فرزانه‌ای دیگر، «منسوخ» شدنِ شرم و اختیارِ بی‌شرمی را در رساله‌ی «اخلاق الاشراف» اعلام می‌کند. همزمان با خواجه‌ی مذبذبِ شیراز و اندک زمانی پس از سیطره‌ی سعدی بر ذهن و زبان پارسیان، مولانا عبید زاکانی، آخرین میخ‌ها را این‌گونه بر تابوت شرم می‌کوبد: "هر کس که بی‌شرمی پیشه گرفت و بی‌آبرویی مایه ساخت؛ پوست خلق می‌کند. هر چه دلش می‌خواهد می‌گوید. سرِ هیچ آفریده‌ای را به گوزی نمی‌خرد. خود را از موانع، به معارج اعلی می‌رساند و بر مخدومان و بزرگتران از خود، بلکه بر کسانی هم که او را گاییده باشند تنعم می‌کند. و خلایق به‌واسطهٔ وقاحت از او می ترسند. و آن بیچارهٔ محروم، که به سمتِ حیا موسوم گشته، پیوسته در پسِ درها باز مانده و در دهلیز خانه‌ها، سر به زانوی حرمان نهاده، چوبِ دربانان خورد و پسِ گردن خارد و به دیدهٔ حسرت در اصحاب وقاحت نگرد. و گوید:

جاهلْ فرازِ مسند و عالـِم برونِ در

جوید به حیله راه و به دربان نمی‌رسد"

📜 اما تا بدانید ای خداوندانِ مُلک، که شرم ملی چه‌گونه می‌تواند به ابتذال برسد؛ این نوشتار را با نگاهی به یکی از مثنوی‌های علی معلم دامغانی تمام می‌کنم. وَ ما اَدراکَ علی معلم! یوسفعلی میرشکاک در موردش گفته است: "شعرِ معلم، به تنهایی از تمام اشعار قرن‌های نوزده و بیست غرب برتر است"."شاعرِ شاعران! و بزرگترین شاعرِ فارسی پس از بیدل"...

⬛️ معلم دامغانی با «گل کردن خورشید در جام شفق» آغاز می‌کند و مُل کردن‌اش بر خشک‌چوب نیزه‌ها! آن هم تنها چند سال پس از نسل‌کشیِ قادسیه. خورشیدْ «حسین بن علی» است و علی معلمْ خجلت‌زده از اتفاقی در دهه‌ی هفتم پس از هجرت!

گویا از آن تاریخ تا عصرِ نکبت‌بارِ ما، در این فلات مفلوک، نه مغول حمله کرده و نه به حکم هیچ خلیفه‌ و امیر و پادشاهی، کسی سربه‌دار شده است. نه روس تکه‌تکه‌اش کرده و نه انگلیس. از سال ۶۳ هجری تا ۱۳۵۷ و ۱۳۶۰ و خاوران و جنگِ هشت ساله و... و... هیچ فاجعه‌ای، شاعر را وا نداشته که از نامردمی به الله شکایت ببرد!

بی‌درد مردم ما خدا! بی‌درد مردم

نامرد مردم ما خدا! نامرد مردم

حالا به چه مناسبت؟ در عزای کدام نسل و شخص؟ برای کدام سوگ و هزیمت ملی؟

از پا حسين افتاد و ما برپای بوديم

زینب اسیری رفت و ما برجای بودیم

از دست ما بر ريگ صحرا نطع كردند

دست علمدار خدا را قطع كردند

نوباوه‌گان مصطفا را سربريدند

مرغان بستان خدا را سربريدند

در برگ‌ريز باغ زهرا برگ كرديم

زنجير خائيديم و صبر مرگ كرديم

و این ژاژخایی به جایی می‌رسد که شاعرِ متعهد اهل بیت، تعریف تازه‌ای از «ننگ» پیدا کند:

چون بیوه‌گان ننگ سلامت مانْد بر ما

تاوان این خون تا قیامت مانْد بر ما

رییس فرهنگستان هنر! شرمِ فرقه‌ایش را به تمام مردم فارسی‌زبان فرا می‌افکند و از خلیفه‌ی وقت، «آوَرین» می‌شنود.

وقتی «فتح» از نظر شیعَه، فتیله‌پیچ شدنِ رستم به یَدِ باکفایت فاتح خیبر باشد؛ طبیعی است که اُحُد و کربلا، جای جلولا بنشینند و قتل حسین و اسارتِ زینب - آن هم به دست پسر عمو - موجب شرم «ایرانیان» باشد؛ تا قیامت!

 

باقی بقایتان

بیست‌وهفتم آذر ۱۴۰۱

یدالله سوخته‌‌زار کُرد

(فیروز شادمان)

---------

* دِژَه را به جای همه‌گیری گذاشته‌ام. همه‌گیری به همگانی بودن اشاره دارد اما به ابتلا دلالت مستقیم ندارد؛ در حالی که دژه یعنی بیماریِ فراگیر.

 ** 

https://www.researchgate.net/publication/37650124_Dealing_with_collective_shame_and_guilt

 *** در مورد ارجاع به «هویت جمعی» و تأکیدم روی «ما» سیر مشخصی را پی می‌گیرم. به «هویت» به طور کلی قائل نیستم و چیزی با این اسم به رسمیت نمی‌شناسم. مایی که می‌گویم به هیچ جمعیت مشخصی اشاره ندارد و در همین جستار هم، مدام کسانی از قطارِ «ما» پیاده می‌شوند و بر آن سوار. ما ثابت است و سیّال. فردوسی هم حکیم است و هم حکمت‌نمایی می‌کند. فارسی هم فرهنگ است و هم ضد فرهنگ. «ما» مفهومی‌ست که در لحظه ‌شکل می‌گیرد و فرو می‌پاشد. خواننده در یک لحظه جزیی از «ما» است و کمی بعد نیست. اما ما همیشه وجود دارد.

خواننده است که تصمیم می‌گیرد کجا با ما باشد و کجا نه. جزیی از «ما» بودن هم به معنی همراهی و موافقت نیست؛ چون آب، که اگر در گلو بایستد - به قول بیدل - تیغ است. در مورد ما، اینجا بیشتر گفته‌اند:

https://t.me/abdana_hemayat/3727

 **** انتشار تمام یا بخشی از متن، به هر شکل و با هر اسمی مجاز است.

⬛️ بعدالتحریر:

در کشاکشِ نوشتن و انتشار؛ همین امروز - سی‌ام آذر ۱۴۰۱ - خبری منتشر شد که برای لحظاتی، در زیرنویسِ شبکه‌ی تلویزیونی ایران اینترنشنال جایی پیدا کرد و بعد هم تمام شد و از سطح خودآگاه، به خاطرات پیوست‌:

🔲 دختری ۱۵ ساله در سوسنگرد، برای تن ندادن به ازدواج اجباری خودکشی کرد و جان باخت.

یادم آمد که دورانِ «دوره کردنِ هنوز» گذشته است. که پس از مهسا دیگر هیچ اتفاقی قرار نیست بایگانی شود‌. «ما» متعهدیم که به «حافظه» فرصت «فراموشی» ندهیم. متعهدیم که بنویسیم وقتی شعار «زن، زندگی، آزادی» می‌دادیم؛ کودکی ۱۵ ساله به مرگ فکر می‌کرد. بنویسیم از شرم.  برای ...

ما و انتخابات مجلس - بخش دوم

  ما و انتخاباتِ مجلس (بخش دوم)   ✍ ف یروز شادمان   ▫️ نگاهی تحلیلی به رأی‌ریزی در حوزه‌ی انتخابیه‌ جنوب استان ایلام   انتخابات در ...