Tuesday, June 27, 2023

حاشیه بر بلوم - فرار از ادیپ

 حاشیه بر بلوم

(فرار از اودیپ)


روز بیست‌وششم شهریور ۱۴۰۱ مهسا امینی (ژینا) در بازداشتگاه پلیس امنیت اخلاقی جمهوریاسلامی کشته شد. او در زمان مرگ ۲۲ ساله بود. در همین مدت کوتاه، علیه امری مذکّر عصیان کرد و جانش را بهای خلاصی از زبانِ نرینه. که طبق معمول، پشت به خدایی و پیامبری داشت و لاجرم می‌توانست ترکیبی مشمئز کننده را به‌راحتی《جعل》کند و به همان راحتی، در کمتر از نیم‌قرن به گویش‌ورانِ فارسی تنقیه‌اش: پلیس امنیت اخلاقی. و از آن بدتر و وقیحانه‌تر: گشتِ ارشاد! گویی که پیامِ پیامبر نه متعلق به ۱۴۰۱ سال پیش که حکمِ همین حالا است؛ که زمان نگذشته و ما نه در سال یک‌هزار و چهارصد و یکم پس از هجرت، که درست در همان سال و ماه و روز و ساعت هجرت، ایستاده‌ایم. زمان بر ما نگذشته است: ارشادِ اسلامی می‌گردد و ژیناهای جاری در خیابان را به اندرونیِ ولی‌الله می‌برد و می‌کشد؛ از پزشک جوانی در همدان تا ندایی در امیرآباد. تا مهسا، که از سقز به تهران رفت که بمیرد تا اسلام بماند. 

می‌خواهم از این بنویسم که چه‌طور زن، زندگی، آزادی به《مرد، میهن، آبادی》آلوده شد و حتی بعید نیست ملّتِ رشید، آن را به《ازدواج، کودک، شادی》هم بیاراید!

زن، زندگی، آزادی یعنی لولیتا نمی‌خواهد ژاندارک یا رزا لوکزامبورگ باشد. او به روایت‌های پس از سوفوکل اعتنا نمی‌کند؛ در برابرِ آن نمی‌ایستد؛ از آن بیرون می‌رود. لولیتا به مثلث اهریمنی-فرویدیِ اودیپ تن نمی‌دهد. مربّع می‌سازد مدوّر؛ که دست آخر مجموعه‌ای در حال انبساط از بی‌شمار دوایرِ تو-در-تو بسازد. تا ذهنیتِ بوف‌کوری، با کَریِ شناختی، یاد تری و فور سام بیفتد و به این نتیجه برسد که "اینها از آزادی" آن را می‌خواستند که پیر جاهلِ می‌گفت.

ذهنی که《مرد، میهن، آبادی》را به شعارِ لولیتاهای رها از اُدیپ می‌چسباند عمل‌گرایی و عمله‌گرایی را از هم تمییز نمی‌دهد. لولیتا خروج علیه اُدیپ است؛ ادیپ‌هایی که خودکشی نمی‌کنند و خود را کور نمی‌سازند. و این‌ها کافی نیست. آن‌ها باید یکدیگر را بکشند. هامبرت هامبرت‌ها. اُدیپ ابن اُدیپ. خاقان بن خاقان! همه باید به جان هم بیفتند. به رغمِ ناباکوف، لولیتا نمی‌خواهد میله‌های قفسش را نقاشی کند؛ نگهبانانِ باغ‌وحش را به هم مشغول می‌کند و بازی دلخواه خودش را پیش می‌برد. 

(آذر نفیسی ایده‌ای درخشان را به کاری متوسط فروکاست. و حیف!)

خیزش ۱۴۰۱ با بدنِ زن شروع شده است. لولیتاهای بسیاری بازداشت، شکنجه و کشته شده‌اند که فارسی‌زبانان دوست دارند آنان را ژاندارک و گُردآفرید بخوانند. 

می‌دانید! فارسی برای "ژن، ژیان، ئازادی" بالغ نیست. نه! نمی‌دانید! 

لولیتاها از قابِ مورد علاقه‌ی مردِ ایرانی بیرون زده‌اند. مرد ایرانی نگران برهنه شدنِ لولیتاها است. مومن‌ترها در بیان این نگرانی صریح‌ترند. آن‌ها در خانه با تحکُّم و در پوشش پلیس و آمران به معروف، با خشونت به دخترانی که روسری از سر برداشته‌اند می‌گویند شما در پیِ برهنگی هستید. می‌خواهید لخت شوید. لولیتاها با شیطنت و در حالی که نیمه‌لخت‌اند می‌گویند نه! فهمِ این عتاب و حاضرجوابی برای《مرد ایرونی》ناممکن است. مرد ایرانیِ تا خرخره فرورفته در ناموس و غیرت، فقط وقتی می‌پذیرد لولیتاها نمی‌خواهند لخت باشند که لخت نباشند. 

اما آن‌ها واقعاً لخت‌اند بدون آن‌که هدف‌شان لخت شدن باشد. آن‌ها می‌خواهند بدن‌شان را از مردان غیور پس بگیرند. مرد ایرانیِ نگران برهنگی، فقط وقتی باور می‌کند که زنان نمی‌خواهند لخت باشند که از پشت پرده، در حالی که انگشت در دهان کرده‌اند حرف بزنند نه در خیابان. 

مردِ ایرانیِ نگرانِ تمامیتِ ارضی، همان مرد شیعه‌ی نگرانِ حذفِ چادر و چاقچور است. 

مرز چادر است. و مرزِ جدید چادر جدید.

شاید این‌طور به نظر برسد که جنبشِ زنان مرزهای خودش را گسترش داده و در حال تبدیل به آلترناتیو است. این جنبش اگر بتواند بدیلی برای نور پهلوی و مریم رجوی یا چپ‌های حکمتیست و مکتب علامه و ... پیدا کند رستگار خواهد شد؛ اما اگر نارِس باشد به سمتِ ابتذالی خواهد غلتید که یا طیفی از نازنین بنیادی تا مسیح علینژاد را به عنوان چهره‌های پیشرو خود انتخاب خواهد کرد و یا دوباره از مانتوهای گشاد مبتکرانِ روشنفکری دینی آویزان خواهد شد؛ از الهه کولایی تا آذر منصوری. و این استمرار فلاکت است. 

نشانه‌هایی از هر احتمالی دیده می‌شود. به‌طرزی ناخوشایند "هر اتفاق ممکن است بیفتد" از جمله این‌که هیچ اتفاقی نیفتد و تنها چند نام به فهرستِ کشتگان و اُسرای جنبش زنان اضافه شود. گرفتارانی که لزوماً همگی《زن》نیستند.  

برای بدبینی دلایل زیادی ححدارم؛ از همه مهم‌تر این که به گذشته نگاه کنم. 



هفیروز شادمان 

سوم مهرماه ۱۴۰۱

ایران

Saturday, June 24, 2023

ما دوزخیان همیشه دیگری

ما دوزخیانِ همیشه «دیگری»

در هشتم ماهی از سال، که اگر چشم‌بسته از ماه می‌آوردندت به زمین و روز و ماه و فصل را می‌پرسیدند؛ می‌گفتی چهاردهم اردیبهشت، مردی از ساختمانی در نزدیکی سفارت بریتانیا بیرون آمد و مستقیماً راه دفتر شورای عالی امنیت ملی را در پیش گرفت. تردیدی وجود نداشت که او هم‌زمان زیر نظر چند دستگاه جاسوسی است؛ از واواک تا سرویس‌های جاسوسی روس و اسرائیل و نوعثمانی. و آی‌اس‌آی. 


اصغر علیرضایی، کسی بود که هفتاد ماه در جبهه‌های جنگ، برای خمینی جنگیده بود. او عملاً در تمام طول سال‌های جنگ ۸ ساله با عراق، هیچ فرصتی برای فکر کردن نداشت. فقط باید حمله می‌کرد. یا دفاع. از همین چند جمله می‌شود حدس زد که علیرضایی جنگاوری قابل بود. حتی اگر دانشی در این زمینه نداشت؛ تجربه‌ی سال‌ها جنگ و گریز؛ پیروزی و - البته، بیشتر - شکست، در کنار هوش بالای او، ترکیبی می‌ساخت که هیچ نیروی مسلحی از او نمی‌گذرد. افکار علیرضا به «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» نزدیک بود؛ پس سردار شد. سرداری او را به سمت سیاست کشاند؛ چون سردارانی که به او بیشتر از چشم‌شان ایمان داشتند حالا یکی‌یکی دولتمردانِ ایران پس از جنگ می‌شدند. تغییراتی البته اتفاق افتاد؛ ریش‌های چریکی چیده شد. لباس‌های خاکی به ایکات بدل شد. انگشترهای بدل‌ْعقیقِ بازار رضا فیروزه شد و ساعت‌های کاسیو - که می‌شد برای نماز صبح کوک‌شان کرد - هوبلو و رولکس و رادو.  

این تغییرات، به ظاهر محدود نشد. نمی‌شد محدود بماند. آدم‌ها وقتی بخواهند طبقه‌ی جدید بسازند باید همه‌ی ابزارها را در اختیار داشته باشند. نسلی که از پشت میزهای مدرسه، رفته بود به جنگی نابرابر با ارتشی آموزش‌دیده و مجهز؛ و حالا خودش را پشت میز‌های مدیریتی‌ای می‌دید که به خواب هم نمی‌دید؛ مدرک می‌خواست. عنوان سرداری برای ورود به حلقه‌ی قدرت کافی بود اما رعیّت، دکتر می‌پسندید. این را خیلی راحت می‌شد فهمید: مهندس موسوی محبوب بود - هنوز هم هست - و موهای لخت و قامت رشید و ریش مظلومانه‌اش، در محبوبیت او به اندازه‌ی مهندس بودنش مؤثر نبود. سرداران باید درجه‌ای بالاتر می‌داشتند: دکترا! 


اگر روزگاری کسی بخواهد تاریخ جمهوری اسلامی ایران، بعد از پایان جنگ با عراق را بنویسد؛ باید کاراکتری را تصویر کند به نام «دکتر سردار» یا «سردار دکتر» که علیرضایی سرنمونِ آن تواند بود. از سه جای مهر (مثلثی متساوی‌الاضلاع می‌ساخت که قاعده‌اش می‌شد جایی بین دو ابرو؛ رأس‌اش هم جای مهرِ ری‌شهری هست؛ کمی پایین‌تر) و ته‌ریشی دلپسند، تا قد و قامتی مناسب، تُنِ صدای حزب‌الله‌پسند و مقدار معتنابهی روایت و ادعیه و شعار. سردار دکتر علیرضایی یک حزب‌اللهی تراز برای مدیریتِ هیأتی-محفلی سربازان امام زمان بود.

هشتم اردیبهشتِ سالی، از تلاش‌های روسیه برای به خدمت گرفتنِ علیرضایی مدت‌ها می‌گذشت. روس‌ها می‌دانستند که رسیدنِ علیرضایی از بسیجیِ مخ‌لس به دکترسرداری و بعد قرار گرفتن در مسیرِ «سِر علیرضا اصغری»‌شدن، خیلی هم راحت نبوده. احتمالاً با پیشنهادهایی تلاش کرده بودند که او را به خود نزدیک سازند. دوران رفیق‌بازی سر آمده بود و تاواریشیِ روس‌ها دیگر برای کسی جاذبه نداشت. تعدادِ پاسدارانی که رؤیای لیاخوفی در سر می‌پروراندند به فراوانی امروز نبود. این که سِر علیرضاییِ آینده، با موساد و سیا و آی‌اس‌آی هم صنمی داشت یا نه، فعلاً نامشخص است. در مورد آخر - آی‌اس‌آی - حماقتی عظیم بر ایرانیان حاکم است. هیچ کسی به اهمیت آن اشاره نمی‌کند؛ گویا نمی‌دانند که این سازمان، حاکم بلامنازع بزرگترین قدرت هسته‌ایِ غرب آسیا، پاکستان است. یک سازمانِ عمیقاً مذهبی و بسیار قدرتمند از حیث شیوه‌های جاسوسی و ضدجاسوسی. نزدیک به پادشاهی سعودی و دشمن ذاتی هند. پدرخوانده‌ی همه‌ی گروه‌های شبه‌نظامی منطقه. پیروز همه‌ی جنگ‌های منطقه‌ای بدون دادنِ یک کشته.

باری، ایران در فوردو در حال تکمیل سایتی بود که فقط به قصد ساختن بمب، اورانیوم غنی کند و گنده‌گوز عالم، فکر می‌کرد آن تأسیسات، شعبه‌ی دوم قالیشویی شربت‌اوغلی است. ام‌آی۶ پیش از سیا و البته احتمالاً بعد از  آی‌اس‌آی از وجود فوردو باخبر شد؛ ظاهراً دهن‌لق‌تر هم بود چرا که گوشی بلافاصله دست موساد و سیا داده شد. 


علیرضایی، در حال آخرین سوتی‌هایش بود و کم‌کم داشت لو می‌رفت. او در تمام دورانی که نظام را به شک بین دو و سه انداخته بود که جاسوس هست یا نه؛ به پشتوانه‌ی دلاوری‌های دوران جنگ و iزد و بندهای سیاسی بعد از جنگ، هرگز شکنجه نشد. هر بار که به او مشکوک شدند؛ یکی از سرداران گنده‌گوز منطقه، واسطه شد. و علیرضایی بیرون می‌آمد و باز هم طرف مشورت شمخانی و گنده‌تر از شمخانی قرار می‌گرفت.

آخر هم روس‌ها او را فروختند.

آن همه سال پیش از لو رفتن علیرضایی، جناب سردار دکتر، شهروند بریتانیا شده بود. می‌رفت و می‌آمد و هر بار که برمی‌گشت، مختصات یک فخری‌زاده را فروخته بود به ام‌آی۶. یک بار بعد از آخرین سوتیِ سردار، چیزی نمانده بود که سربازان گمنام و خنگ قائم، دستگیرش کنند. آن وقت‌ها ملکه هنوز زنده بود. انگلیس‌ها از دوران فتحعلی کبیر به این طرف، همیشه نزد ایرانیان به این مشهور بوده‌اند که مبادی آداب‌اند. پیش از آن که علیرضایی به دام ساس بیفتد از ایران خارجش کردند. آن‌جا حاج‌اصغر را سکته دادند - واقعاً سکتاتدند - و بعد هم از انگلیس ممنوع‌الپروازش کردند تا بماند و از لندن به لندن گزارش بدهد. امن‌تر بود. سرداران گنده‌گوز منطقه هم، یقین او را از جیک و پیکِ قم و فوردو و جمکران و نطنز، باخبر می‌کردند تا وقتی دوباره کسی به جنابش شک کند و روز از نو.


اما با اقامت علیرضایی در لندن و پیوستن خانواده‌اش به او، روس‌ها تقریباً از او دل کندند. شاید هم گزارش‌هایی که به آن‌ها می‌رساند قطع شده بود. در هر حال، باید علیرضایی را می‌فروختند که فروختند. 

گویا علیرضایی در زمان اقامتش در لندن، سرنوشتِ چند شهروند بریتانیایی را خوانده که «سِر» شده بودند؛ و متوجه شده‌بود که فرصت دارد تا پرزیدنت خامنه‌ای شدن را هم در رزومه‌اش قبل از سِر شدن ثبت کند. این شد که وقتی شمخانی از او دعوت کرد برای یک مذاکره حساس هسته‌ای به ایران برگردد؛ استخاره نکرد و برگشت.


داستان‌های بعد از اعدام علیرضایی باید برای مردم ایران کافی باشد. برای هر ملتی یعنی؛ که فقط یک بار در خودش فرو برود. فکر کند و یک‌پارچه آتش بشود. اصلاً چرا من زور بزنم:


چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد

دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فرو سوزد

دو-صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

به‌جز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد


بگذریم.


علیرضایی را در محوطه‌ی زندان اوین اعدام کردند. او تیرباران نشد. به چوبه‌ی دار سپرده شد؛ که مؤمنانه‌تر است. از مراحل شستن او فیلم‌برداری شد تا خانواده‌ی زمانی «مذهبی متوسط» او که حالا فقط مذهبی بودند؛ مطمئن شوند که فرزندشان با آداب اسلامی و با احترام کامل دفن شده است. از جسد کفن‌شده‌ی او هم فیلم گرفته شد؛ تا خاندان معظم علیرضایی، سکینه‌ی بیشتری داشته باشند؛ آن هم به خانواده نشان داده شد. بعد هم نشان قبر او را، نه در بیابان، که در بهشت زهرای تهران، به خانواده دادند. 


مسجد خیابان فاطمی یک برند است. مراسم ختم و هفت و چهل در این مسجد یعنی طرف ازمابهتری بوده که لولهنگش را ماک هم نمی‌تواند بکشد؛ که گویی آب دجله و فرات را حجبه رویش باز کرده‌اند! خلاصه که جای ختم آدمی مثل من نیست؛ که اگر سه وعده بیشتر درهفته بخواهم غذای بیرون بخورم باید یقین کرد که دوستی از سرِ رحم مهمانم کرده. 


باری، برای جناب سردار دکتر حاج اصغر علیرضایی - که بیچاره سیّد نبود - در مسجد نورِ مشهور ختم هم گرفتند. یاران سردار برای مراسم تاج‌های گل فرستادند و لابد روی آن «از طرف» هم نوشتند اما پا به مسجد نگذاشتند. 


بعید است کشوری در هیچ جای جهان، برای مرگ یک جاسوس در سطح علیرضا اکبری، تا این حد همراه با مدارا و شفقت عمل کند. جمهوری اسلامی، چنین حکومتی است. این به تنهایی تکلیف دیگران را روشن می‌کند. 


دیگران!

و چه بلاهتی از این بالاتر که دیگرانِ جمهوری اسلامی، بین خودشان هم دیگری داشته باشند.  


فیروز شادمان 

چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲

ایران

Tuesday, June 6, 2023

طهرانیه

 

«طهرانیّه»

به احترام کشتگانِ خرداد ۱۴۰۲

 

«تهران یک بی‌ناموس‌خانه‌ای است که باک ندارد ناموسِ مملکتی را به باد بدهد» (عارف)

 

دوشیزه‌‌ی پرده‌بردریده

مدخوله‌ی کیرِ شیخ دیده

 

پاتختیِ سربه‌سر شکست‌اش

از عهدِ قجر به ما رسیده

 

آن قتلگهِ عشقی و عارف

سرها پیِ هرزگی بریده

 

بر خوانِ به خونِ ما فراهم

یک‌عمر چریده است و ریده

 

جز سُخره و طعن و طنز و تحقیر

ایرانی از او هنر ندیده

 

فَربه شده از هزار پهلو

یک ارزن‌اما قد نکشیده

 

هرزه‌زنِ سفله‌ی سفیهِه

نامردِ کوتوله‌ی رشیده!

 

نابالغ و خام و تیغ‌دردست

سرمست و چِت و دهن‌دریده

 

با نفتِ جنوب و گازِ مغرب

از ری به الهیه رسیده

 

نه صاحبِ سکّه و نه دیوان

نه کاتب مکتب و جریده

 

نه خاک به کف که بر سر آرَد

نی آب برای دست و دیده

 

در دود و کثافت و ترافیک

لولیده و خفته و خزیده

 

زیر عَلَمِ عقیمِ عباس

بر سینه زده؛ چو سگ لمیده

 

چون کِرم به روده‌های آخوند

در ناز و تنعّم آرمیده

 

از کَن تا به بهشت‌زهرا

از بیضه‌ی شیخ مو خریده!

 

صد داغ ز شیعه بر دلِ ریش

وز ترسْ سکوتْ برگزیده

 

زآخوندِ دوزاریِ معفّن

صد ناز به جان خود خریده

 

از نوبرِ دسترنجِ زارع

پاچالِ دکانِ خویش چیده

 

دلخوش به صناری و سه‌شاهی

بر فقرِ کسانْش بسته دیده

 

 

آخر به چه‌اید؟ در چه کارید؟

ای مردمِ درگُه‌آرمیده؟

 

جز حرفِ سخیف در صفِ نان

عالم ز شما دگر چه دیده؟

 

مأبون‌صفت‌اید و رِند-چهره

ماتحت‌تَرید و وَرپریده

 

چندین ماه است تا که ایران

فریاد به داد برکشیده

 

خونابْ ز قلب تا جگرگاه

تلخابْ به چشم آوریده

 

چشم و سر و مغز کاوه‌گان را

بر نطعِ ضحاکِ شیعه دیده

 

وز حنجرِ نالطیفِ طهران

فریاد رسا کس نشنیده

 

 

این چامه اگر تکان‌تان داد

یعنی که به مغزْ خون رسیده

 

ورنه به شما هزار لعنت

صد سِنده‌ی سگ به این قصیده

 

ملک الشعراء خزان

ایرانِ شیعه‌زده

خرداد ماه ۱۴۰۲

ما و انتخابات مجلس - بخش دوم

  ما و انتخاباتِ مجلس (بخش دوم)   ✍ ف یروز شادمان   ▫️ نگاهی تحلیلی به رأی‌ریزی در حوزه‌ی انتخابیه‌ جنوب استان ایلام   انتخابات در ...