حاشیه بر بلوم
(فرار از اودیپ)
روز بیستوششم شهریور ۱۴۰۱ مهسا امینی (ژینا) در بازداشتگاه پلیس امنیت اخلاقی جمهوریاسلامی کشته شد. او در زمان مرگ ۲۲ ساله بود. در همین مدت کوتاه، علیه امری مذکّر عصیان کرد و جانش را بهای خلاصی از زبانِ نرینه. که طبق معمول، پشت به خدایی و پیامبری داشت و لاجرم میتوانست ترکیبی مشمئز کننده را بهراحتی《جعل》کند و به همان راحتی، در کمتر از نیمقرن به گویشورانِ فارسی تنقیهاش: پلیس امنیت اخلاقی. و از آن بدتر و وقیحانهتر: گشتِ ارشاد! گویی که پیامِ پیامبر نه متعلق به ۱۴۰۱ سال پیش که حکمِ همین حالا است؛ که زمان نگذشته و ما نه در سال یکهزار و چهارصد و یکم پس از هجرت، که درست در همان سال و ماه و روز و ساعت هجرت، ایستادهایم. زمان بر ما نگذشته است: ارشادِ اسلامی میگردد و ژیناهای جاری در خیابان را به اندرونیِ ولیالله میبرد و میکشد؛ از پزشک جوانی در همدان تا ندایی در امیرآباد. تا مهسا، که از سقز به تهران رفت که بمیرد تا اسلام بماند.
میخواهم از این بنویسم که چهطور زن، زندگی، آزادی به《مرد، میهن، آبادی》آلوده شد و حتی بعید نیست ملّتِ رشید، آن را به《ازدواج، کودک، شادی》هم بیاراید!
زن، زندگی، آزادی یعنی لولیتا نمیخواهد ژاندارک یا رزا لوکزامبورگ باشد. او به روایتهای پس از سوفوکل اعتنا نمیکند؛ در برابرِ آن نمیایستد؛ از آن بیرون میرود. لولیتا به مثلث اهریمنی-فرویدیِ اودیپ تن نمیدهد. مربّع میسازد مدوّر؛ که دست آخر مجموعهای در حال انبساط از بیشمار دوایرِ تو-در-تو بسازد. تا ذهنیتِ بوفکوری، با کَریِ شناختی، یاد تری و فور سام بیفتد و به این نتیجه برسد که "اینها از آزادی" آن را میخواستند که پیر جاهلِ میگفت.
ذهنی که《مرد، میهن، آبادی》را به شعارِ لولیتاهای رها از اُدیپ میچسباند عملگرایی و عملهگرایی را از هم تمییز نمیدهد. لولیتا خروج علیه اُدیپ است؛ ادیپهایی که خودکشی نمیکنند و خود را کور نمیسازند. و اینها کافی نیست. آنها باید یکدیگر را بکشند. هامبرت هامبرتها. اُدیپ ابن اُدیپ. خاقان بن خاقان! همه باید به جان هم بیفتند. به رغمِ ناباکوف، لولیتا نمیخواهد میلههای قفسش را نقاشی کند؛ نگهبانانِ باغوحش را به هم مشغول میکند و بازی دلخواه خودش را پیش میبرد.
(آذر نفیسی ایدهای درخشان را به کاری متوسط فروکاست. و حیف!)
خیزش ۱۴۰۱ با بدنِ زن شروع شده است. لولیتاهای بسیاری بازداشت، شکنجه و کشته شدهاند که فارسیزبانان دوست دارند آنان را ژاندارک و گُردآفرید بخوانند.
میدانید! فارسی برای "ژن، ژیان، ئازادی" بالغ نیست. نه! نمیدانید!
لولیتاها از قابِ مورد علاقهی مردِ ایرانی بیرون زدهاند. مرد ایرانی نگران برهنه شدنِ لولیتاها است. مومنترها در بیان این نگرانی صریحترند. آنها در خانه با تحکُّم و در پوشش پلیس و آمران به معروف، با خشونت به دخترانی که روسری از سر برداشتهاند میگویند شما در پیِ برهنگی هستید. میخواهید لخت شوید. لولیتاها با شیطنت و در حالی که نیمهلختاند میگویند نه! فهمِ این عتاب و حاضرجوابی برای《مرد ایرونی》ناممکن است. مرد ایرانیِ تا خرخره فرورفته در ناموس و غیرت، فقط وقتی میپذیرد لولیتاها نمیخواهند لخت باشند که لخت نباشند.
اما آنها واقعاً لختاند بدون آنکه هدفشان لخت شدن باشد. آنها میخواهند بدنشان را از مردان غیور پس بگیرند. مرد ایرانیِ نگران برهنگی، فقط وقتی باور میکند که زنان نمیخواهند لخت باشند که از پشت پرده، در حالی که انگشت در دهان کردهاند حرف بزنند نه در خیابان.
مردِ ایرانیِ نگرانِ تمامیتِ ارضی، همان مرد شیعهی نگرانِ حذفِ چادر و چاقچور است.
مرز چادر است. و مرزِ جدید چادر جدید.
شاید اینطور به نظر برسد که جنبشِ زنان مرزهای خودش را گسترش داده و در حال تبدیل به آلترناتیو است. این جنبش اگر بتواند بدیلی برای نور پهلوی و مریم رجوی یا چپهای حکمتیست و مکتب علامه و ... پیدا کند رستگار خواهد شد؛ اما اگر نارِس باشد به سمتِ ابتذالی خواهد غلتید که یا طیفی از نازنین بنیادی تا مسیح علینژاد را به عنوان چهرههای پیشرو خود انتخاب خواهد کرد و یا دوباره از مانتوهای گشاد مبتکرانِ روشنفکری دینی آویزان خواهد شد؛ از الهه کولایی تا آذر منصوری. و این استمرار فلاکت است.
نشانههایی از هر احتمالی دیده میشود. بهطرزی ناخوشایند "هر اتفاق ممکن است بیفتد" از جمله اینکه هیچ اتفاقی نیفتد و تنها چند نام به فهرستِ کشتگان و اُسرای جنبش زنان اضافه شود. گرفتارانی که لزوماً همگی《زن》نیستند.
برای بدبینی دلایل زیادی ححدارم؛ از همه مهمتر این که به گذشته نگاه کنم.
هفیروز شادمان
سوم مهرماه ۱۴۰۱
ایران