«مرا فیلسوف
ایچ پاسخ نداد»
(حکیمِ طوس)
دادنامهی فردوسی
نامهای که بسیار
خوانده شد اما به دست هیچکس نرسید
بازخوانیِ این ابیات،
قرنها است که هیچ پارسیخوانی را خسته نکرده است. نامهای که رستم فرخزاد به
برادرانش نوشته است؛ نه به برادری که از مادرِ آخرین سپهسالار ایرانی زاده بود؛
به برادرانش تا ابد. به کاوهها. به رستم. به برادرانی که هنوز نمیدانند چهارده
قرن شغادی کردهاند. به شغادهایی که ماییم.
📜 نامهی رستم فرخزاد هرگز به
مقصد نرسید. و غریب است این اِدبار؛ که بعد از هزار سالْ تحسین و تمجیدِ حکمتنامهی
ایرانیان، نامهای که با هر بار کتابتِ شهنامه، از سند و اترک و ارس تا دجله و
فراتِ کُردی و عربی و ترکی را گشته و از بختیاری تا بلوچ، در شبهای زمستانیِ بیشمار،
چون سیلیای سخت بر گوش میلیونها زن و مرد نواخته شده؛ هنوز برادری برای رستم نیافته
است.
دادنامهی فردوسی نامی
است که میتوان به جای شاهنامه گفت؛ ویژهتر در اینجا نامی بر همان نامهی پیشگفته
است.
شاهنامه نامهی داد
است. اثرِ بیگزندِ فردوسی کتابی است سراسر در ستایش دادگری. هر چه جز این، فرع
است. با هیچ خوانشی نمیتوان خردنامهی فردوسی را با تأویلهای نژادی و جنسیتی یا
مانند آن، مشوّه کرد. این ادعا نه از سرِ شیفتگیِ زبانی است - که زبان قومیِ من
فارسی نیست - و نه به قصد ترویج باستانگراییِ نوستالژیک یا تفاخرهای مرسوم ایرانیان.
اوّلاً در سراسرِ نامه، رستمِ فرخزاد است که حرف میزند و فردوسی روایتگر منظومِ
مکتوبی است که سپهسالار ساسانی، در آستانهی شکستی محتوم، لابد به نثر نوشته؛ بی هیچ
سوگیریی. گیرنده هم طبق روایتِ مکتوب، برادرِ او، فرخزاد است. دوم، رستم دستکم
در دو جا، نیروی مقابل خود را نه «تازیان» که «دینِ اهریمنی» آنان میخواند. جنگ
او با قوم و قبیلهای به نامِ «عرب» نیست.
سوم، منطقِ رجز است که
حکم میکند در نامهای هرچند نومیدانه، سردار ساسانی به نَسَب و فرهنگش ببالد.
رستم فرخزاد در رجز/مرثیۀ مهجورش، ناچار است به آخرین فنون تهییج چنگ زند:
گنهکارتر در زمانه منم
از ایرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی
تهیست
نه هنگام فیروزی و فرهیست
ز چارم همی بنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید
شتاب
.
بر ایرانیان زار و گریان
شدم
ز ساسانیان نیز بریان
شدم
دریغ آن سر و تاج و آن
تخت و داد
دریغ آن بزرگی و فرّ و
نژاد
که زینپس شکست آید از
تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
از ایشان فرستاده آمد
به من
سخن رفت هرگونه بر
انجمن
که از قادسی تا لب
رودبار
زمین را ببخشیم با شهریار
...
پذیریم ما ساو و باژ
گران
نجوئیم دیهیم کندآوران
شهنشاه را نیز فرمان
بریم
گر از ما بخواهد
گروگان بریم
چنین است گفتار کردار
نیست
جز از گردش کژِّ پرگار
نیست
.
.
چو با تختْ منبر برابر
شود
همه نام بوبکر و عمَّر
شود
تبه گردد این رنجهای
دراز
شود ناسزا شاه گردنفراز
نه تخت و نه دیهیم بینی
نه شهر
ز اختر همه تازیان
راست بهر
چو روز اندر آید به
روز دراز
نشیب دراز است پیش
فراز
بپوشند از ایشان گروهی
سپاه
ز دیبا نهند از برِ سر
کلاه
نه تخت و نه تاج و نه
زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر
سر درفش
برنجد یکی دیگری بر
خورد
به داد و به بخشش کسی
ننگرد
ز پیمان بگردند و از
راستی
گرامی شود کژّی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنکه لاف آرد و
گفتگوی
رباید همی این از آن
آن از این
ز نفرین ندانند باز
آفرین
نهان بهتر از آشکارا
شود
دل شاهشان سنگ خارا
شود
بد اندیش گردد پسر بر
پدر
پدر همچنین بر پسر
چارهگر
شود بنده بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید
بکار
ز ایران و از ترکْ وَز
تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه
تازی بود
سخنها به کردار بازی
بود
همه گنجها زیر دامن
نهند
بمیرند و کوشش به دشمن
دهند
.
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر
آرند پیش
نباشد بهار از زمستان
پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار از این
داستان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد
بریزند خون از پیِ
خواسته
شود روزگار مهان کاسته
...
دل من پر از خون شد و
روی زرد
دهان خشک و لبها شده
لاژورد
📜 ای همهی زخمخوردگان از تیغِ
زهرآلود حکومتِ اهریمنیِ جمهوری اسلامی! اگر مَردید، خواهرانم! اگر زناید،
برادران! دادنامهی فردوسی به فارسی است؛ اما من میدانم و شما ـ اگر «هنر» مجالِ
تجلی بیابد و «غرض» نه ـ که حکمتنامهی فردوسی برای ایرانیان است به هر زبانی که
حرف میزنند و از هر تباری که هستند؛ طبری و ارمنی باشند یا سوری و آسوری.
ستایشِ داد به قصد یادآوری
هم هست:
که دارد بهفر اهرمن را به بند
خداوندِ شمشیر و تاجِ
بلند
فره ایزدی دادگری است؛
که بیداد جز عصیانِ دیوِ اهریمنیِ درون نیست. و هیچ قومی به آن میزان از بیخردی
نمیرسد که شاه دادگر را به خفّت بکشد.
📜 حین التحریر، دوست لکتباری پیشنهاد
کرد که متن را به محمدرضا پهلوی تقدیم کنم؛ به پاس آنکه پادشاه در سال ۵۷ نپذیرفت سلطنتش را روی
خونِ ایرانیان ادامه دهد. شاه با این کار اجازه نداد آخرین خاطرهی ایرانیان از
پادشاهیْ فاجعهای باشد که رسم دیکتاتوریها است. من با حفظ دیدگاه انتقادیام
گواهی میدهم که شاه یکسره بیدادگر نبود. او پس از فرازهای بسیار و فرودهایِ اندک
اما مهلک؛ به دادگری تن داد و ملتی را به حال خود گذاشت که فکر میکرد بزرگ شده
است و به رهبر و پیشوا نیاز ندارد؛ امّا همزمان در حال تراشیدنِ بُتی بود
ابوالهولوار. شاه آبروی مخدوش نهاد سلطنت را نگاه داشت؛ و همین شاید رازِ اقبال
بخش مهمی از مردم ایران امروز، به این نهاد تاریخی باشد.
📜 اشاراتِ پایانی به مسألهی رهبری
راه میبرد؛ اما در این مجال، فقط آمدهاند که تأملِ دوباره در خوانشِ تاریخ، تکلیفی
ابدی برای خوانندهی فارسیزبان باشد. یک نمونه برای بحثهای مشابه، اقوالی است که
پس از درگذشتِ زندهیاد دکتر سید جواد طباطبایی میشنویم - که خاک بر او خوش باد.
بخشی از نقدها بر طباطبایی بلافاصله دوستداران ایشان را به موقفِ دفاعی میبرد؛ گویی
که هر منتقدِ ایرانشهری ایشان، با پارهای جغرافیایی به نام ایران دشمن خونی است!
چنین نیست. دستکم در مورد خودِ این بنده، هر آنچه هست علاقه به ایران و حفظ وجود
جغرافیاییِ آن به عنوان میراثدار بخشی از فرهنگ بشری است؛ با تمام نقاط اوج و حضیضاش.
دوم، در ناپسندیِ این خَلط، خواننده واقف است که کشاندنِ بحثِ نقد به وادیِ نفی و
بلافاصله متصل شدن به خدایگان ـ چه الله نام داشته باشند و چه وطن ـ رسم جمهوری
اسلامی هم هست؛ که در تمام این سالها، هر بار که ناکارآمدیاش بر مردم آشکار شده،
رعیت را با چماق «امنیت»ی خفه کرده است که هرگز نه در پیاش بوده و نه مدافعش. همین
امنیت است که نزدِ طرفداران دکتر طباطبایی، ذیلِ چماقِ تمامیّت ارضی، اقلیتهای
تحت ستم را به سکوت میخواند.
📝 گویا جز «خدا، شاه، میهن» که به
خمینی و خامنهای و تندیسهای مضحک قاسم سلیمانی هم رسید؛ باید هر روز شاهدِ این
باشیم که بخشی از ملتِ غیور، بُتی تازه بیابد و الباقی رعایا را - که مُشتی کودنِ
بیسوادِ وطنفروشِ بیناموساند - به پرستش آن وادارد!
📝 نمیتوان از کنارِ نام جناب دکتر
تورج دریایی هم گذشت؛ که نقصِ فلسفی در رویکرد او (حاصلِ کماعتناییاش به فلسفهی
تاریخ) به جای این که ایشان را، با حجم دانشی که از
دوران ساسانی دارد؛ با نگاهی فلسفی و جامعهشناسیک، تأویلگرا اما نه چون اینکْ
تحویلی، به نظریهپردازی در اندازههای مرشدش ریچارد فرای نزدیک سازد؛ زائرِ
سرگردانِ ایرانشهرِ دکتر طباطبایی کرده است! چه اتفاقی برای یک دانشمند علم تاریخ
باید بیفتد که مبلغ نظریهای شود سراسر تضاد و در جهت استمرارِ تفکرات اسطورهای و
دور از خرد-محوری پیرامون ایران؟ و ایرانشهریِ مطلوبِ اعاظمِ تاریخ و فلسفهی سیاسی،
چه خیمهای باید باشد که هم حسن روحانی را مأوا است و هم غیرتِ حجت کلاشی و ناسیونالیسم
وحید بهمن را دوا!
📝 برای بازگشت به خطی که شاید
خوانندهی محترم فراموششده بپندارد؛ خاطرِ ارجمند را به نکتهای جلب میکنم:
خوانندگانِ نامهی
رستم، کمتر به خطای نابخشودنیِ شاه، فکر میکنند که اگر به پیشنهادِ او عمل میکرد؛
شکستِ لشکر و حتی اسارتِ ژنرالِ اشرافزاده، هنوز یک شکست نظامی بود - شاه فرصت
داشت با گردآوری لشکری از طبرستان و آذربایجان و دیگر نقاط امپراتوری، جنگی دیگر تیار
کند. اگر چنین میشد؛ آنگاه لابُد در بزنگاهی عیناً مشابه، در زمستانِ ۴۵ سالهی ۵۷، ظهور بختیار منطقی مینمود:
کسی که میداند باید قربانیِ وطن شود تا ساحتِ پادشاهی، از قصور مبرا بماند. اگر
چنین نشد؛ نه به این خاطر بود که جمعکردنِ گندِ ۳۷ سال پادشاهی با ۳۷ روز ممکن نبود - که
اگر داد به بیداد نگراییده بود؛ ۳۷ ساعت هم برای نجات سلطنت و کشور
کافی بود. نه ساعتی زودتر و نه دیرتر! امّا شاهِ بختیار، هرگز آدمِ بحران نبود.
محمدرضا پهلوی هیچ بحرانی را در سراسر سلطنتش رفع نکرد. جایی که مشورت گرفت؛ بُرد
و مصادره کرد و هرجا خودرآیی را انتخاب کرد زخم بر زخم افزود.
📝 حرف آخر این که فردوسی در
شاهنامه راوی است. او نه مبلغ است و نه مُنهی. اگر شاهنامه حاملِ فرهنگی است که
رستم فرخهرمز - و برادرش فرخزاد را برکشیده و با وجود شکست از مسلمانان، نیکو میدارد؛
نه به آن دلیل است که کریستنسن پنداشته. خواستِ فردوسی در میان نیست. صدای فردوسی
پژواک یک صدای واحد از سرزمینی است که رهایی از آیین اهریمنی اسلام را تنها راه
رستگاری ایرانیان میداند. فردوسی در روایت فقط نقل میکند. او پیامبر نیست؛ حکیم
است. و در نقش راوی، حکیمی که هم باید حرف بزند و هم نباید. هم باید مراقب شحنهی
دین باشد و هم نگران نگرشِ تباری-نژادیِ سلطانِ حاکم. با این همه، فردوسی در برزخی
که حاصلِ همدستیِ ما شغادها با فاتحان زبانآور و شمشیر بهکف است؛ به لکنت نمیافتد
و خاضع نمیشود.
📜 تا چوب دستِ من است و پوستین
حاضر؛ بگذارید همین جا بگویم از بیفایدگیِ صفحات سیاه؛ با یادآوریِ پنجاه سالی که
جناب خالقی مطلق بر سر شاهنامه هدر دادهاند. که وقتی محقق به دنیای شاعر راه نیافته
باشد؛ تصحیحش مصداق تغلیط میشود و حتی حالا هم نمیفهمد که تلفُّظ درست کلمات و
ادایِ دقیقِ لحن، نه چنان که ایشان خیال نموده و با نشانههای دیدهآزار و چشمگزای
تأکید فرمودهاند؛ که چنین است:
چنین داد - و - خوانیم
- و - بر یزدگرد
وگر کین - و - خوانیم
از این هفتِ گرد
اگر خود نداند همین کین
و داد
مرا فیلسوفییچ - و -
پاسخ نداد
خداوندی اگر هست بیامرزاد
هر که را که از این چند خط، به ناسیونالیسم رمانتیک و باستانگراییِ نوستالژیک
نرسد. نگارنده با ایدهی بازگشت به هر شکلش در نزاع است. در نسبتِ سُنت و فرهنگ و یگانگیِ
ابداع و بدعت هم، پیشتر عرایضی داشتهام که مکرر نمیکنم.
روزِ جمکرانیِ انرژی هستهای
فیروز شادمان
20فروردین ۱۴۰۲
#مهسا_امینی
#زن_زندگی_آزادی